عشق کودکانهعشق کودکانه، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 13 روز سن داره

روزهای مادرانه

آرایشگاه

دیروز به هوای مامانم و نیم ساعته برمیگردم نیکی رو گذاشتم پیش بابام و رفتم آرایشگاه یه کوتاهی مو ١٠ تومن یه اصلاح ٨ تومن . خیلی بی انصافیه واسه کارمند جماعت همینم زیاده برگشتنی یه سر به خونه خاله زهرا زدیم و نیکی خانم بازم دست گل آفرید زد ماهی بلوری عسل رو شکوند و اونو کلی غمگین کرد به هر حال دیروز آبجی خانم زنگ زده میگه دلم واست سوخت !!!! یه شب نیکی رو زود بخوابون به دوستم میگم بیاد موهات رو رنگ کنه . اون جمله اولش خیلی واسم سخت و عجیب اومد حالا من آقای همسری رو اونشب چه کنم حتما کلی غر خواهم شنید منم گفتم ببینم شرایطم چطور میشه خبر میدم
18 ارديبهشت 1391

چه کنم؟

میخوایم بریم مسافرت اما.. اما من حاضر نیستم . میخوام برم خرید با نیکی نمیشه زود خسته میشه نیکی رو کسی نگه نمیداره مامانم میخواد نگه داره اما بابام راضی نمیشه بابای خودشم نه وقت داره نه حوصله میخوام برم آرایشگاه اما با نیکی نمیشه میخوام خونه رو جمع کنم اما با نیکی نمیشه دلم میخواد گریه کنم آخه همه بچه دارا این مشکل رو دارن؟ یه روز رفتم دیدن دوستام نیکی رو خونه مامانم گذاشتم یه نصف روز بیرون بودم تا یه هفته کچلم کردن اونقدر بهم گفتن این خاله که دیگه بدتر دارم دق میکنم چه کنم؟!؟!؟١
17 ارديبهشت 1391

روزایی که از پس هم میگذرند

این روزا خیلی سریع میگذرن همسری مشغله کاریش زیاده و گاه گاهی دیر میاد خونه و معمولا خسته است من و نیکی با هم بازی میکنیم میخوریم میخوابیم کلا زندگیمون شده با هم عصرا ساعت ٦تا ٨ پارک میریم هم نیکی هم خودم عاشق پارکیم از اینکه میبینم خوشحاله و میدوه و بازی میکنه به وجد میام تصمیم داریم هفته آینده بریم دیدن خانواده همسری ولی با نیکی وقت نمیکنم بریم خرید نه باباش باهامون میاد نه بقیه هر کسی به فکر کار خودشه منم با نیکی نمیتونم از عهده خرید بربیام دیروز نیکی شربت آلبالوی ١ونیم لیتری رو خالی کرد زیر ظرفشویی تا موکت آشپزخونه شد شربتی فقط تونستم بلندش کنم و لباساشو دربیارم کلا هنگ کرده بودم باباشم که اومد خسته بود و مجبور شدم خودم تمیزش کنم کل...
14 ارديبهشت 1391

زندگی ادامه داره

نیکس داره بزرگ میشه موهای سفیدم از لابلای موهای مشکی پیدا شده همسری واسه زندگی بهتر تلاش میکنه نیکی شیطنتش زیاد شده گاهی هواسم به حاشیه میره گاهی به خودم تحملم بالا پایین میشه به روزای خوش گذشته و آینده فکر میکنم به مامانم که همچنان سرکار میره به خودم که شدم یه زن خانه دار و بچه دار و زندگی که همچنان ادامه داره...
10 ارديبهشت 1391

این نیز بگذرد

این ٢ روز به سرعت برق و باد گذشت و همسری برگشت خیلی خوشحال بودم از دیدن دوباره اش اونم خیلی دلش تنگ شده بود به شوخی هر چی ازش میپرسیدم میگفت یه چندوقتی اینجا نبودم نمیدونم این چندوقته نیکی چقدر بزرگ شده شماها چقدر عوض شدید یادش بخیر قبلا اینجور و اونجور بود  
9 ارديبهشت 1391

عکاسی

امروز روزعجیبی بود اولین بار بود که نیکی رو بدون ماشین بیرون بردم رفتم مهد الهه جون عکاس اومده بود قرار بود ازشون عکس بندازه نه حوصله اش رو داشتم نه دلم میخواست برم با اصرار مامانم رفتم یاد گذشته ها که همیشه با اتوبوس این راه رو میرفتم واسه دانشگاه افتادم یه خورده فرق کرده بود اما هنوزم منو یاد اونروزا میندازه نیکی تو ماشین تقیبا با همه دوست شده بود و یه چیزایی میگفت و خودش میخندید نزدیک به آخر راه یه دختره سوار شد زبون شیرینی هم داشت هی میپرسید خاله الان چی گفت ؟ چی میگه؟ منم الکی واسش ترجمه میکردم تو مهد هم خیلی شلوغ بود و نیکی طبق معمول نایستاد فقط 3 تا عکس انداخت که تو هیچکدوم هم نخندید برگشتنی با تاکسی اومدم ماشین رو از تو پارکینگ...
4 ارديبهشت 1391

اینم واسه خودش روزی بود دیگه

امروز اصلا روز من نبود اولش که با سردزد بیدار شدم و نیکی هی بیدار و شد وخوابید و بدخواب شد و زد پیاله رو شکست و چون از جاروبرقی میترسه مجبور شدم کارم رو تعطیل کنم ور دلش بشینم بعدش رفتیم خانه اسباب بازی که تو راه ماشین رو خاموش کردم برم دنبال عسل برگشتم دیگه ماشین روشن نشد که نشد و خانه اسباب بازی هم  بسته بود بچه ها رو برده بودن باغ وحش برگشتنی واسه اینکه مثلا نذارم به عسل بد بگذره تو یه فضای سبز ایستادیم و هی چیک چیک عکس گرفتیم عکسای خوبی هم شد ولی همش محض خنده بود شب هم داود دیر اومد اصلا جونی واسم نمونده بود از ساعت ٥ که عسل از خونمون رفت تا ٧ که همسری بیاد نیکی بغلم بودیک لحظه هم حاضر نبود بیاد پایین نمیدونم دلش تنگ بود یا چی ...
3 ارديبهشت 1391

یه حس عجیب

٥ ش رفتم خونه خاله ام. هم ناهار بودم هم شام .برگشتنی دیروقت بود رفتم خونه مامان اینا خیلی وقته عادت کردم به خونه خونه خودمون به خاطر نیکی که خوابش به هم نخوره سعی میکنم هر جا باشم شب سرساعت برگردم خونمون تا صبح بد خوابیدم . ساعت ٤ صبح بود با حالت تهوع بیدار شدم دهنم تلخ تلخ بود . یه کم صورتم رو شستم و نشستم حالم خوب شد خوابیدم دوباره همین وضعیت جمعه شب واسم تکرار شد . راستش یه کم ترسیدم نمیدونم . از خودم مطمین هستم ولی اولین چیزی که همه خانما بهش شک میکنن بارداریه . میدونستم خبری نیست اما باز واسه اینکه خیالم راحت باشه یه بیبی چک گذاشتم و منفی بود همش فکر میکردم اگه مثبت باشه باید خوشحال باشم؟ بدون هیچ مقدمه چینی نمیدونم گاهی خدا ب...
2 ارديبهشت 1391
1